حالا دیگر می دانم که نامهرسانها،
از بغض بی بازگشتِ این همه نامه
تنها پاکتهای خالی از گمانِ گریه را به مقصد میرسانند.
تمام این سالها چقدر نامه نوشتم
که حتی یک خط ساده هم به مقصد نرسید.
دیروز تمام خانه را به گمان گنجهای خیالی کاویدم،
با خودم گفتم
حتمن ردّی از بوی گریه وُ
نشانی از نامههای تورا در آن یافت خواهم کرد،
شاید خطی از طومار ِآن همه علاقه باقیمانده باشد هنوز،
شاید خبری از سالهایِ دور ِ دوستی،
شاید خط و خبری از خیال خیس آمدنت یافتم.
جز عطری عجیب از لهجهی دریا وُ
دیده ای خیس از خیال بازنیامدنت،
چیزی اما نیافتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر