۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

منِ اسیرِ جزئیات!


دیگه یه جوری شده که دلم برا خونه که تنگ می‌شه می‌شینم پای عکسای اینستگرام ملت که تو خونه هاشون و از زندگی روزمره شون گرفتن! می‌بلعم روح جاری زندگی توی عکساشون رو!
گاهی تمام دل آدم برای گذروندن یک روز خیلی عادی تو خونه پدری تنگ می‌شه! که سر شب بیای خونه ببینی بابات داره با صدای بلند تلویزیون می‌بینه، شلوار کردی بر پا و لم داده بر مبل، مادرت تو آشپزخونه در حال ظرف شستن. یکی از برادرات غرغر کنان دنبال لباسش می‌گرده و سر مادرت غرمی زنه که «این شلوار منو کجا گذاشتی باز مامان، مگه نگفتم دست به وسایل اتاق من نزنین، من نخوام اتاقمو تمیز کنن باید کیو ببینم» و مادر که از آشپزخونه داد می‌زنه «به خدا من دست نزدم به وسایلت مادرجان!» و در همین حین در باز بشه و اون یکی برادرت با عجله کلید ماشین در دست با کفش بیاد رو فرش که خریدای سفارش داده شده رو بذاره جلو در آشپزخونه و زودی بره پی الواتیش و مادرت که داد بزنه: «با کفشات نیا تو، این صد دفعه، ما رو این فرشا نماز می‌خونیم... [چند ثانیه مکث تا لحظه‌ای که حس می‌کنه برادرت باز داره می‌ره بیرون] احسان کجا می‌ری باز؟ زود بیای می‌خوایم شام بخوریم...» اونم که داره پله‌ها رو دو تا یکی می‌ره بالا یهو صبر کنه و بگه: «شام چی داریم؟» و جواب دلخواهش رو نشنوه و بعد دوباره پله هارو دو تا یکی کنه و در حال دویدن تو راه پله‌ها با صدایی که دور می‌شه بگه «شما شامتونو بخورین من گرسنه م نیست!» و بعد هم صدای در بیاد و مادری که غرغر کنان می‌گه: «الان اگه می‌گفتم برنج و خورش داریم گرسنه ش بود و با رفیقاش نمی‌رفت ساندویچ بخوره!» و باز صداش گم بشه تو صدای شیر آب و ظرفایی که به هم می‌خورن و صدای بلند تلویزیون بابا... 

زندگی به همین جزئیات سادشه که زنده ست! و من که حالا عجیب دلم برای این جزئیات ساده تنگ شده...