۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

شعری که سال‌ها پیش نوشته بودم


حالا دیگر می دانم که نامه‌رسان‌ها،
از بغض بی بازگشتِ این همه نامه
تنها پاکت‌های خالی از گمانِ گریه را به مقصد می‌رسانند.
تمام این سال‌ها چقدر نامه نوشتم
که حتی یک خط ساده هم به مقصد نرسید.
دیروز تمام خانه را به گمان گنجه‌ای خیالی کاویدم،
با خودم گفتم
حتمن ردّی از بوی گریه وُ
نشانی از نامه‌های تورا در آن یافت خواهم کرد،
شاید خطی از  طومار  ِآن همه علاقه باقی‌مانده باشد هنوز،
شاید خبری از سالهایِ دور  ِ دوستی،
شاید خط و خبری از خیال خیس آمدنت یافتم.
جز عطری عجیب از لهجه‌ی دریا وُ
دیده ای خیس از خیال بازنیامدنت،
چیزی اما نیافتم.


۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

دست من نیست

مادرم اعتقاد داره که من آدم تنهایی هستم. هروقت از هزاران کیلومتر اون‌طرف‌تر بهم زنگ می‌زنه بعد از سلام و احوالپرسی می‌پرسه بیرون می‌ری؟ یا نه طبق معلوم تو خونه می‌شینی؟ مادرم اعتقاد داره من آدم افسرده، بی‌حال و عصبی‌ای هستم و به‌هیچ‌وجه اجتماعی نیستم! مادرم اعتقاد داره من "از آدم به در" هستم و این یعنی من آدم نرمالی نیستم...
من آدم نرمالی هستم، فقط سطح تحملم یه‌مقدار پایینه. من حوصله ندارم کسی به‌زور تحملم کنه، دوست‌ندارم آخر مکالمه‌م با کسی یه سکوت هفت،هشت ثانیه‌ای پیش‌بیاد مبنی‌بر این‌که دیگه هیچی نداریم که به‌هم بگیم و تا حالا هم داشتیم محض رعایت ملازمات اجتماعی با‌هم حرف می‌زدیم. من آدم اجتماعی‌ای نیستم اگر تعریف اجتماعی بودن اینه! من آداب اجتماعی رو خیلی زود و خیلی خوب یاد‌گرفته بودم وقتی‌که بچه بودم، اما در اکثر موارد کاربردی جز یک‌مشت تعارفات حال‌به‌هم زن نداشتند. من می‌فهمم که وقتی کسی ازم می‌پرسه: "امری ندارین؟" من باید در‌جواب بگم: "نه، عرضی نیست" و "امر" رو باید با "عرض" جواب داد اما دونستن این نکات کوچک هیچ‌وقت کمکی به پیدا شدن آدمی که بشه باهاش احساس نزدیکی کرد، نکرد...!
من برای دوستان تمام مقاطع تحصیلی‌م دوست خوبی بودم به گواهی خودشون، اما الان که رو به سی‌سالگی می‌رم، یک دوست از دوران پیش از دانشگاه برام نمونده! دوستی‌هایی که صرفن به خاطر دوری تموم شدند. بارها شد که به همین دوستان دوران دور زنگ زدم و حالی پرسیدم اما چرا هیچ‌کس این حرکت رو متقابلن انجام نداد؟ بارها پی این داستان رو گرفتم که ببینم آیا من اشتباهی کردم؟ و بعد به گواهی صادق‌ترین دوستانم به این نتیجه رسیدم که کسی مقصر نیست، هر کسی گرفتار زندگی خودش شده! از یه جایی به‌بعد دست از ایجاد دوستی‌های جدید کشیدم، کمتر به مهمونی‌های خانوادگی رفتم، طوری که تقریبن همه مثل مادرم به این نتیجه رسیدند که من "از آدم به در" هستم!... مهم هم نیست، من سال‌هاست که با همین شیوه روزگار می‌گذرونم. تعطیلات عیدپاک که شروع شد، رفتم و هر‌چیزی که برای دو هفته زندگی لازم بود رو خریدم و برگشتم خونه و یک لیوان چایی ریختم و نشستم پشت همین کامپیوتر و خودم رو منتشر کردم توی توئیتر، تا همین امروز هم اولین کاری که هر‌روز صبح انجام می‌دم اینه که از توی تخت، دکمه روشن‌شدن کامپیوترم رو فشار می‌دم و بعد، از خواب بیدار می‌شم. تنهایی بخشی از زندگی همه ماست، بعضی سعی می‌کنند تنهایی رو از خودشون برونند، بعضی مثل من آغوش باز می‌کنند براش!

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

ضریب رینش!

دیگه از یه‌جایی به بعد می‌فهمی ریدی... اگر تجربه ریدن (ریدن‌هایی) از‌این‌دست رو داشته‌باشی و همین‌جا تمومش‌کنی، داستان به یه رینش ساده!! ختم‌به‌خیر می‌شه... اما امان از بی‌تجربگی یا عدم استفاده از تجربه‌ها: تا ته فرو‌می‌ری توش جوری که سخت بشه از توش دربیای دوباره...
من یه اصلاحی دارم به‌نام "ضریب رینش" که تعریف ریاضی وارش می‌شه: تعداد تصمیم‌های منجر به ریدن تقسیم بر ۳۶۵... واحدش هم "رینش بر روز" می‌شه قاعدتن... مشخصه که هر‌قدر شما "ضریب رینش" کمتری داشته‌باشی، در زمینه استفاده از تحربه‌های گذشته، آدم موفق‌تری هستی... باید توجه داشت که "ضریب رینش" فقط برای اندازه‌گیری میزان استفاده از تجربه‌های گذشته‌ست و هیچ ربطی به نرمال بودن یا نبودن آدم نداره، چرا‌که من آدم‌های نرمال زیادی رو می‌شناسم که ضریب رینش‌ای بالای ۱ دارند که خوب علتش می‌تونه: شجاعت زیاد، قدرت ریسک بالا و یا حتی حماقت باشه که من کاری به اینا ندارم.
طی ۳ سال اخیر زندگیم ضریب رینش بسیار پایینی داشتم اما متاسفانه هنوز باید روی خودم کار‌کنم... مطمئنن هدف من رسوندن این ضریب به صفر نیست، چون اصولن آدمی با ضریب رینش صفر وجود خارجی نداره... این روزها بیشتر از گذشته باید حواسم به این ضریب باشه، حس می‌کنم داره عددش می ره بالا دوباره!