۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

این چند نفر

ما اول یه نفر بودیم، خودمونم هیچوقت نفهمیدم دقیقن کی؟ کجا؟ یا اصلن چی شد که یهو دو نفر شدیم یا شاید هم سه نفر، فقط می‌دونستیم که دیگه یه نفر نیستیم! مثلن وقتی یکیمون داشت جلو آینه کفش پاش می‌کرد که بره بیرون با آدمای دیگه قاطی بشه و از تنهایی فرار کنه، اون یکی دیکه داشت کفشاش رو درمی آورد که بمونه خونه و از آدما فرار کنه، یا وقتی یکیمون داشت تو مهمونی آماده می‌شد که بره با دختر مو بور دامن قرمزی که چند باری نگاهمون با هم تلاقی کرده بود سر صحبت رو باز کنه، اون یکیمون بی‌خیال همه سیگنال‌های دریافت شده و نشده، داشت تو جیبش دنبال سیگارش می‌گشت که زود‌تر از شلوغی بزنه بیرون سیگارش رو بکشه و تا می‌تونه از جمع فرار کنه و وقت تلف کنه تا وقت رفتن بشه. خیلی وقتا شده بود که یکیمون دستش رفته بود سمت تلفن که زنگ بزنه به مادری، پدری، برادری، دوستی، چیزی، و دو کلام حرفی بزنه که اون یکی اومده بود گوشی رو گرفته بود و هدفونش رو زده بود به گوشی و بی‌درنگ زده بود به خیابونا تا غم‌انگیز‌ترین آهنگ‌های توی گوشی رو پخش کنه روی تصویر آدمایی که از کنارش رد می‌شدند و بعد با خودش بشینه به حدس زدن قصه زندگی آدمایی که اتفاقی تو خیابون می‌بینه. گاهی کارمون بیخ هم پیدا می‌کرد و کارمون به زد و خورد می‌کشید و مشاجره، مثلن همین دو سه ماه پیش وقتی یکیمون بعد چند سال زحمت تازه داشت حس می‌کرد که زندگیش داره یه سر و سامونی می‌گیره، اون یکیمون شبونه بلیط گرفت که: «باید از اینجا بریم، اینجا دیگه جای ما نیست» و یهو شورشی وار زد زیر همه چی و گفت: «این خونه و این زندگی و این وسایل و هرچی که هست رو همینطور ول می‌کنیم و جونمون رو برمی‌داریم می‌زنیم به چاک! برمی‌گردیم سرِ زمین پدری همونجا کار می‌کنیم و یه لقمه نونی در می‌اریم و به خوشی می‌خوریم» و بعد اومد پشت سر اون یکیمون که داشت جلو آینه از فرط استیصال گریه می‌کرد وایستاد و تو چشمای قرمز از گریه‌ش زل زد و گفت: «هرچی باشه از این زندگی نکبتی که تو برامون درست کردی بهتره، توی نفله هیچوقت نفهمیدی از زندگیت چی می‌خوای، از اول هم نباید می‌اومدیم تو این خراب شده!» و بعد شروع کرده بود به ساک بستن و فرداش به زور دست اون یکی رو گرفته بود برده بود فرودگاه. 

قدیم‌ها ولی همه چیز خوب بود، وقتی هنوز یه نفر بودیم، وقتی هنوز هم رو غافلگیر می‌کردیم و برای هم هدیه می‌خریدیم و خوشحالی یکیمون خوشحالی اون یکی بود و ناراحتی این یکیمون ناراحتی اون یکی. هوای هم رو داشتیم حتی اگه یه وقتایی آبمون با هم توی یه جوی نمی‌رفت، بالاخره با همه تفاوت‌هامون بلد بودیم چطوری با هم کنار بیایم و زبون هم رو می‌فهمیدیم. خودمونم نمی‌دونیم چی شد که یهو همه چی به هم ریخت. گاهی می‌شه که وقتی تنهایی نشستیم تو خونه و هرکی سرش به کار خودش گرمه یهو یکیمون می‌پرسه: «یعنی می‌شه بازم اون قدیما برگرده؟» و اون یکی که خیره می‌شه به دیوار و سکوت می‌کنه که: «از خود لعنتیت بپرس!».

چند روز پیش یکیمون -نمی‌دونم کدوممون- زیر یه پاورقی از یکی از کتابای نویسنده محبوبمون خط کشیده بود که:  «در خوشبختی انگار چیز‌ها خیلی ضعیف به هم چسبیده‌اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیز‌ها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی‌شوند، چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول برگرداند... هر خوشبختی‌ای همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه‌ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی‌شوند؛ حتی شاید شدتشان بیشتر هم بشود یا همان‌طور ثابت باقی بمانند اما به هرحال از بین نمی‌روند»

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

کابوس کابوس کابوس




یه وقتایی واقعن دلم می‌خواد هیچکی نگرانم نباشه، هیچکی منتظرم نباشه، هیچکی پیامک نده بپرسه حالت چطوره خرت به چند من. هیچکی نباشه بپرسه چه خبر، امروز چکار کردی؟ دلم می‌خواد نگران هیچکی نباشم، منتظر هیچکی نباشم، خودم باشم و خودم، من دردمو به کی بگم که ۳ ساله تمامه هرشب کابوس می‌بینم. دریغ از یک شب، دریغ از یک صبح که از خواب بیدار شم و بگم آخیش دیشب خواب ندیدم، هر شب خسته می‌خوابم و صبح خسته‌تر بیدار می‌شم، هر صبح از خستگی ذهنی که تا صبح به جای استراحت داشته تو کابوس دست و پا می‌زده جنازه‌مو از تخت می‌کشم بیرون. «نمی‌کشم» به ظاهر شش تا حرف داره اما وقتی می‌گی دیگه «نمی‌کشم» یعنی وافعن دیگه حرفی نمونده، جونی نمونده، رمقی نمونده، دلی نمونده.

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ویار دارم...

من هیچوقت دانش‌آموز درس‌خونی نبودم. وقتی هجده سالم بود و سال اولی بود که کنکور داده بودم، یه رتبه نجومی داشتم. دلیلشم واضح بود، تمام سال‌های دبیرستان من به الواتی و در رفتن از مدرسه و رفیق بازی گذشته بود. یک هو اما زد به سرم، سال بعدش رتبه‌ سال قبلم رو تقسیم بر ۱۰ کردم و در کمال تعجب همگان زدم ناموس کنکور رو دادم دستش و تو رشته‌ و دانشگاهی که دوست داشتم قبول شدم. درست‌تر اما اگه بخوام بررسی کنم باید بگم که اصل داستان این بود که یک‌هو به سرم نزد، بابام یک‌هو به سرم زد. داستان از اونجایی شروع شد که وقتی سال اول زدم ریدم تو کنکور، یه روز که با بابام تو جاده بودیم، من داشتم سر یه موضوعی خیلی «مَنم مَنم» می‌کردم، بابام هم خیلی رک و راحت و با یه لحن تحقیر آمیزی که هنوز هم یادمه برگشت گفت: «زر اضافه نزن، تو اگر عرضه داشتی این وضع درس خوندنت نبود». همین جمله کافی بود که در صدد اثبات خودم به دیگران و علی‌الخصوص بابام بربیام.
دنیام یک‌هو عوض شد! منی که از درس خوندن متنفر بودم یک‌هو به خودم اومدم دیدم شدم یه آدمی که شش صبح به عشق درس خوندن بیدار می‌شه و روزی سیزده ساعت درس می‌خونه و هر روز انرژیش از دیروز بیشتره. از یه جایی به بعد اما داستان تغییر کرد، یعنی احساس کردم دارم خودمو به خودم ثابت می‌کنم و این خیلی حال خوبی بهم می‌داد. هربار که کنکور‌ آزمایشی شرکت می‌کردم و نتیجه‌ش رضایت‌بخش بود، بدون اینکه مغرور بشم حرص می‌زدم برای موفقیت بیشتر و بیشتر اثبات کردن خودم به خودم.
دانشگاه که قبول شدم اما دوباره شدم همون آدم سابق. افتادم تو رابطه و عاشقی و بعدم مشروطی و این صحبت‌ها. این تغییر رو هم از همون ترم اول و از همون ساعت اول شروع کردم. دلیلش هم معلوم بود، ارضا شده بودم، خودمو به خودم و بقیه ثابت کرده بودم. اوضاع اونقدر بد پیش رفت که دیدم به سال دوم نرسیده در آستانه اخراج از دانشگاهم. احتمالن حدس می‌زنین که بعدش چه اتفاقی افتاد! بله، اینبار یکی از به ظاهر دوستان، نقش بابام رو بازی کرد در روشن کردن موتور بنده برای اثبات خودم به دیگران. داستان از اونجا شروع شد که یک روز یکی از دوستانِ نزدیک خبر آورد که فلانی، که از قضا بچه باهوش هم بود، بنده و یه عده دیگه از رفقای درس نخون و الاف رو «چلغوز‌های دانشگاه» خطاب کرده. حالا ما یارو رو قاطی آدم هم حساب نمی‌کردیم. هیچی، دوباره بهمون برخورد، موتورمون روشن شد و زدیم ناموس معدل و دانشگاه رو طی سال‌های باقی مونده دادیم دستش.
 دوباره به خودم اومدم دیدم دارم از اثبات خودم به خودم لذت می‌برم. یادمه روزی که رفته بودم واسه تایید نمرات دوره کارشناسی، اون استادی که باید نمرات رو چک می‌کرد و مطمئن می‌شد که همه پیش نیازها رو رعایت کردم، با دیدن نمرات ترم اول برگشت بهم گفت: «من نمی‌فهمم آدمایی مثل تو چرا باید بیان دانشگاه دولتی درس بخونن و پول دولت رو حروم کنن.» خوب یادمه که وقتی به نمرات ترم آخر رسید صندلیش رو جابجا کرد و با یه لحن گه خوردم طوری گفت: «آقا من موندم تو چرا موتورت اینقدر دیر روشن شده، مث اینکه زود قضاوت کردیم این دفعه ما، بشن یه دو کلوم حرف بزنیم. بچه کجایی؟...».
اینبار اما به اینجا ختمش نکردم، موتورم زود سرد نشد، ارضا نشدم، حتی حسی از نزدیک شدن به ارگاسم هم بهم دست نداد، تیم رو واسه جام جهانی بسته بودم انگار. اینبار دیگه قصد نداشتم خودمو به خودم ثابت کنم، قصد داشتم خودمو بگام. تصمیم گرفتم از ایران بیام بیرون و برم تو اون زمینه‌ای که بهش علاقه‌مند بودم ادامه تحصیل بدم. اومدم بیرون از مملکت با هر بدبختی‌ای که بود و درس خوندن رو توی دانشگاهی که لقمه بزرگ‌تر از دهنم حساب می‌شد شروع کردم. تاریخ اما همیشه تکرار می‌شه. دیگه به نظرم توضیح ندم که ترم اول چه اتفاقی افتاد، چون خودتون حدس می‌زنین که این دفعه نوبت کی بوده که ترتیب اون یکی رو بده.
یک‌هو به خودم اومدم دیدم همه درس‌هایی که برداشتم رو افتادم. اینبار اما نه بابایی بود، نه رفیق گنده دماغی که مارو غیرتی کنه موتورمون روشن شه. اینبار تمام ایرانی‌های محترمی که در اطراف بنده در حال سقوط از دماغ فیل بودند زحمت هِندِل اول رو کشیدند و موتور بنده از همون شبی که نمراتم رو دیدم و با همون هِندِل اول روشن شد. ماشین اصلاح رو برداشتم و موهام رو از ته تراشیدم. یک ساعتی نشستم کنج اتاق و خیره شدم به موهام و یه کلاه پشمی کردم سرم که تا آخر اون زمستون جز برای حمام رفتن از سرم برش نداشتم. به خودم اومدم دیدم دوباره زدم ناموس دانشگاه رو دادم دستش. شدم شاگرد اول رشته خودمون. یه نیگاه به خودم کردم یه نیگاه به کارنامه‌م و گفتم: «بچه‌های مردم چه گه‌ها می‌خورن!»
دست از گه خوری اما برنداشتم، این همه راه رو اومده بودم، حیف بود به گه کم راضی باشم. پس از کنار زدن هفده تا کاندید دیگه از کشورهای مختلف، تو همون دانشگاه دکتری قبول شدم و بورس و استخدام دائم شرکتی شدم که از بچگی فقط اسمش رو شنیده بودم و کار کردن توش اونم با اون حقوق و مزایا فقط یه آرزو بود.
همه اینا رو گفتم که بگم امروز تو اتوبوس، وقت برگشتن به خونه، همونطور که سرم رو چسبونده بودم به شیشه اتوبوس و خیره بودم به خیابون، متوجه شدم که «بی‌احتیاط خود ارضا کردن‌های این سال‌ها» کار دستم داده: من از خودم حامله شدم. باید دنبال راهی برای سقط جنین بگردم، نباید دوباره از خودم به دنیا بیام.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

کنعان را باید صدباره دید!

اینکه ببینی معشوقه سال‌های دورت که با شاه هم فالوده نمی‌خورده و مدام ادعای روشنفکریش می‌شده، حالا سرتاسر دیوار فیس‌بوکش پر از طالع‌بینی و مطالب دزدیده شده از مجلات زرده، دوباره آدمو یاد اون دیالوگ معروف فیلم «کنعان» می‌اندازه اونجا که «علی» (بهرام رادان) داره از «مرتضی» (محمدرضا فروتن) شوهر  «مینا»  (ترانه علیدوستی) دفاع می‌کنه:
علی: ببین، مرتضی....
مینا: مرتضی چی؟...  تو عاشق استاد پونزده سال پیشتی... من الانشو می‌بینم... عوض شده علی، من دارم بهت می‌گم.
علی: همه عوض شدن... تو کی رو می‌شناسی که هنوز مثل پونزده شال پیشش باشه؟
مینا: تو!
علی: خوبه که من عوض نشدم، بعد این همه سال؟
مینا: (مکث)... آره.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

منِ اسیرِ جزئیات!


دیگه یه جوری شده که دلم برا خونه که تنگ می‌شه می‌شینم پای عکسای اینستگرام ملت که تو خونه هاشون و از زندگی روزمره شون گرفتن! می‌بلعم روح جاری زندگی توی عکساشون رو!
گاهی تمام دل آدم برای گذروندن یک روز خیلی عادی تو خونه پدری تنگ می‌شه! که سر شب بیای خونه ببینی بابات داره با صدای بلند تلویزیون می‌بینه، شلوار کردی بر پا و لم داده بر مبل، مادرت تو آشپزخونه در حال ظرف شستن. یکی از برادرات غرغر کنان دنبال لباسش می‌گرده و سر مادرت غرمی زنه که «این شلوار منو کجا گذاشتی باز مامان، مگه نگفتم دست به وسایل اتاق من نزنین، من نخوام اتاقمو تمیز کنن باید کیو ببینم» و مادر که از آشپزخونه داد می‌زنه «به خدا من دست نزدم به وسایلت مادرجان!» و در همین حین در باز بشه و اون یکی برادرت با عجله کلید ماشین در دست با کفش بیاد رو فرش که خریدای سفارش داده شده رو بذاره جلو در آشپزخونه و زودی بره پی الواتیش و مادرت که داد بزنه: «با کفشات نیا تو، این صد دفعه، ما رو این فرشا نماز می‌خونیم... [چند ثانیه مکث تا لحظه‌ای که حس می‌کنه برادرت باز داره می‌ره بیرون] احسان کجا می‌ری باز؟ زود بیای می‌خوایم شام بخوریم...» اونم که داره پله‌ها رو دو تا یکی می‌ره بالا یهو صبر کنه و بگه: «شام چی داریم؟» و جواب دلخواهش رو نشنوه و بعد دوباره پله هارو دو تا یکی کنه و در حال دویدن تو راه پله‌ها با صدایی که دور می‌شه بگه «شما شامتونو بخورین من گرسنه م نیست!» و بعد هم صدای در بیاد و مادری که غرغر کنان می‌گه: «الان اگه می‌گفتم برنج و خورش داریم گرسنه ش بود و با رفیقاش نمی‌رفت ساندویچ بخوره!» و باز صداش گم بشه تو صدای شیر آب و ظرفایی که به هم می‌خورن و صدای بلند تلویزیون بابا... 

زندگی به همین جزئیات سادشه که زنده ست! و من که حالا عجیب دلم برای این جزئیات ساده تنگ شده...

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

بشاش، شاشیدن تو خوب است!


اینجا یک خوابگاه دانشجویی کوچک با دیوارهای نازک است. در اکثر مواقع می‌توانی صدای عشق بازی همسایه‌های مجاورت را بشنوی و به لطف لوله کشیهای عجیب و غریبش، صدای شاشیدن همسایه طبقه بالا را وقتی با فشار و سرپا توی چاه می‌شاشد را هم می‌توان شنید! مرتیکه/زنیکه گاهی آنقدر شاشیدنش طولانی می‌شود که من حس می‌کنم وظیفه دارم به سازمان جهانی گینس اطلاع دهم، تا بیایند طولانی مدت‌ترین شاش جهان را به نامش ثبت کنند! من هردوی این موارد عذابم می‌دهد و خوب در اکثر موارد هم به جای اینکه بروم در خانه‌شان را بزنم و اعتراض کنم، سریع هدفون‌هایم را می‌گذارم روی گوشم و شروع می‌کنم به موزیک گوش دادن تا صدای مذکور تمام شود!
من الان نیم ساعت است که از خواب بیدار شده‌ام و همین طور خرغلت زنان توی جایم دارم به همین‌هایی که در پاراگراف بالا گفتم فکر می‌کنم. حقیقت این است که من همیشه وقتی کسی به زندگی‌ام شاشیده، سعی کرده‌ام حواسم را پرت کنم تا شاشیدنش تمام شود، هیچوقت سعی نکردم جلوی شاشیده شدن به زندگی‌ام را بگیرم!

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

مهدیار اون جوگیرو بیار تو!

یه مدت جمله‌ها و عکسهایی که خیلی روم تاثیر داشتند رو می‌زدم به دیوار اتاقم که روبروم باشن و هر بار با دیدنشون انگیزه‌ای رو که بار اول دیدنشون در من ایجاد شده رو حس کنم. خوب، کار کسشری بود، چون بدون استثنا بعد یه مدت اون قدر اون جمله یا عکس رو در گذر زمان و در مودهای مختلف و تحت فشار روانی اتفاقهای جورواجور می‌خوندم که تاثیر خودش رو از دست می‌داد و برام تبدیل به یه عکس یا نوشته عادی می‌شد... در اکثر مواقع هم کار به جایی می‌کشید که مدت‌ها می‌گذشت و من حتی متوجه نمی‌شدم روی دیوار روبروی میزم نوشته یا عکسی وجود داره... الانم دیگه روی دیوار روبروی میزم هیچ عکس یا نوشته‌ای وجود نداره... لابد حداقل تا زمانی که باز یه عکس یا نوشته جذاب ببینم که در من انگیزه ایجاد کنه!
فقط خواستم بگم حق می‌دم به انقلاب‌ها، اگر فرزندانشون رو می‌خورند... حق می‌دم به عاشقا، به زن و شوهرا، اگر بعد یه مدت دنبال آزادیهای آدمهای مجرد می‌گردند... حق می‌دم به خودم، که قبول کنم جوگیر بودن طبیعت زندگیه و گریزی ازش نیست!