من هیچوقت دانشآموز درسخونی نبودم. وقتی هجده سالم بود و سال اولی بود که کنکور داده بودم، یه رتبه نجومی داشتم. دلیلشم واضح بود، تمام سالهای دبیرستان من به الواتی و در رفتن از مدرسه و رفیق بازی گذشته بود. یک هو اما زد به سرم، سال بعدش رتبه سال قبلم رو تقسیم بر ۱۰ کردم و در کمال تعجب همگان زدم ناموس کنکور رو دادم دستش و تو رشته و دانشگاهی که دوست داشتم قبول شدم. درستتر اما اگه بخوام بررسی کنم باید بگم که اصل داستان این بود که یکهو به سرم نزد، بابام یکهو به سرم زد. داستان از اونجایی شروع شد که وقتی سال اول زدم ریدم تو کنکور، یه روز که با بابام تو جاده بودیم، من داشتم سر یه موضوعی خیلی «مَنم مَنم» میکردم، بابام هم خیلی رک و راحت و با یه لحن تحقیر آمیزی که هنوز هم یادمه برگشت گفت: «زر اضافه نزن، تو اگر عرضه داشتی این وضع درس خوندنت نبود». همین جمله کافی بود که در صدد اثبات خودم به دیگران و علیالخصوص بابام بربیام.
دنیام یکهو عوض شد! منی که از درس خوندن متنفر بودم یکهو به خودم اومدم دیدم شدم یه آدمی که شش صبح به عشق درس خوندن بیدار میشه و روزی سیزده ساعت درس میخونه و هر روز انرژیش از دیروز بیشتره. از یه جایی به بعد اما داستان تغییر کرد، یعنی احساس کردم دارم خودمو به خودم ثابت میکنم و این خیلی حال خوبی بهم میداد. هربار که کنکور آزمایشی شرکت میکردم و نتیجهش رضایتبخش بود، بدون اینکه مغرور بشم حرص میزدم برای موفقیت بیشتر و بیشتر اثبات کردن خودم به خودم.
دانشگاه که قبول شدم اما دوباره شدم همون آدم سابق. افتادم تو رابطه و عاشقی و بعدم مشروطی و این صحبتها. این تغییر رو هم از همون ترم اول و از همون ساعت اول شروع کردم. دلیلش هم معلوم بود، ارضا شده بودم، خودمو به خودم و بقیه ثابت کرده بودم. اوضاع اونقدر بد پیش رفت که دیدم به سال دوم نرسیده در آستانه اخراج از دانشگاهم. احتمالن حدس میزنین که بعدش چه اتفاقی افتاد! بله، اینبار یکی از به ظاهر دوستان، نقش بابام رو بازی کرد در روشن کردن موتور بنده برای اثبات خودم به دیگران. داستان از اونجا شروع شد که یک روز یکی از دوستانِ نزدیک خبر آورد که فلانی، که از قضا بچه باهوش هم بود، بنده و یه عده دیگه از رفقای درس نخون و الاف رو «چلغوزهای دانشگاه» خطاب کرده. حالا ما یارو رو قاطی آدم هم حساب نمیکردیم. هیچی، دوباره بهمون برخورد، موتورمون روشن شد و زدیم ناموس معدل و دانشگاه رو طی سالهای باقی مونده دادیم دستش.
دوباره به خودم اومدم دیدم دارم از اثبات خودم به خودم لذت میبرم. یادمه روزی که رفته بودم واسه تایید نمرات دوره کارشناسی، اون استادی که باید نمرات رو چک میکرد و مطمئن میشد که همه پیش نیازها رو رعایت کردم، با دیدن نمرات ترم اول برگشت بهم گفت: «من نمیفهمم آدمایی مثل تو چرا باید بیان دانشگاه دولتی درس بخونن و پول دولت رو حروم کنن.» خوب یادمه که وقتی به نمرات ترم آخر رسید صندلیش رو جابجا کرد و با یه لحن گه خوردم طوری گفت: «آقا من موندم تو چرا موتورت اینقدر دیر روشن شده، مث اینکه زود قضاوت کردیم این دفعه ما، بشن یه دو کلوم حرف بزنیم. بچه کجایی؟...».
اینبار اما به اینجا ختمش نکردم، موتورم زود سرد نشد، ارضا نشدم، حتی حسی از نزدیک شدن به ارگاسم هم بهم دست نداد، تیم رو واسه جام جهانی بسته بودم انگار. اینبار دیگه قصد نداشتم خودمو به خودم ثابت کنم، قصد داشتم خودمو بگام. تصمیم گرفتم از ایران بیام بیرون و برم تو اون زمینهای که بهش علاقهمند بودم ادامه تحصیل بدم. اومدم بیرون از مملکت با هر بدبختیای که بود و درس خوندن رو توی دانشگاهی که لقمه بزرگتر از دهنم حساب میشد شروع کردم. تاریخ اما همیشه تکرار میشه. دیگه به نظرم توضیح ندم که ترم اول چه اتفاقی افتاد، چون خودتون حدس میزنین که این دفعه نوبت کی بوده که ترتیب اون یکی رو بده.
یکهو به خودم اومدم دیدم همه درسهایی که برداشتم رو افتادم. اینبار اما نه بابایی بود، نه رفیق گنده دماغی که مارو غیرتی کنه موتورمون روشن شه. اینبار تمام ایرانیهای محترمی که در اطراف بنده در حال سقوط از دماغ فیل بودند زحمت هِندِل اول رو کشیدند و موتور بنده از همون شبی که نمراتم رو دیدم و با همون هِندِل اول روشن شد. ماشین اصلاح رو برداشتم و موهام رو از ته تراشیدم. یک ساعتی نشستم کنج اتاق و خیره شدم به موهام و یه کلاه پشمی کردم سرم که تا آخر اون زمستون جز برای حمام رفتن از سرم برش نداشتم. به خودم اومدم دیدم دوباره زدم ناموس دانشگاه رو دادم دستش. شدم شاگرد اول رشته خودمون. یه نیگاه به خودم کردم یه نیگاه به کارنامهم و گفتم: «بچههای مردم چه گهها میخورن!»
دست از گه خوری اما برنداشتم، این همه راه رو اومده بودم، حیف بود به گه کم راضی باشم. پس از کنار زدن هفده تا کاندید دیگه از کشورهای مختلف، تو همون دانشگاه دکتری قبول شدم و بورس و استخدام دائم شرکتی شدم که از بچگی فقط اسمش رو شنیده بودم و کار کردن توش اونم با اون حقوق و مزایا فقط یه آرزو بود.
همه اینا رو گفتم که بگم امروز تو اتوبوس، وقت برگشتن به خونه، همونطور که سرم رو چسبونده بودم به شیشه اتوبوس و خیره بودم به خیابون، متوجه شدم که «بیاحتیاط خود ارضا کردنهای این سالها» کار دستم داده: من از خودم حامله شدم. باید دنبال راهی برای سقط جنین بگردم، نباید دوباره از خودم به دنیا بیام.