ما اول یه نفر بودیم، خودمونم هیچوقت نفهمیدم دقیقن کی؟ کجا؟ یا اصلن چی شد که یهو دو نفر شدیم یا شاید هم سه نفر، فقط میدونستیم که دیگه یه نفر نیستیم! مثلن وقتی یکیمون داشت جلو آینه کفش پاش میکرد که بره بیرون با آدمای دیگه قاطی بشه و از تنهایی فرار کنه، اون یکی دیکه داشت کفشاش رو درمی آورد که بمونه خونه و از آدما فرار کنه، یا وقتی یکیمون داشت تو مهمونی آماده میشد که بره با دختر مو بور دامن قرمزی که چند باری نگاهمون با هم تلاقی کرده بود سر صحبت رو باز کنه، اون یکیمون بیخیال همه سیگنالهای دریافت شده و نشده، داشت تو جیبش دنبال سیگارش میگشت که زودتر از شلوغی بزنه بیرون سیگارش رو بکشه و تا میتونه از جمع فرار کنه و وقت تلف کنه تا وقت رفتن بشه. خیلی وقتا شده بود که یکیمون دستش رفته بود سمت تلفن که زنگ بزنه به مادری، پدری، برادری، دوستی، چیزی، و دو کلام حرفی بزنه که اون یکی اومده بود گوشی رو گرفته بود و هدفونش رو زده بود به گوشی و بیدرنگ زده بود به خیابونا تا غمانگیزترین آهنگهای توی گوشی رو پخش کنه روی تصویر آدمایی که از کنارش رد میشدند و بعد با خودش بشینه به حدس زدن قصه زندگی آدمایی که اتفاقی تو خیابون میبینه. گاهی کارمون بیخ هم پیدا میکرد و کارمون به زد و خورد میکشید و مشاجره، مثلن همین دو سه ماه پیش وقتی یکیمون بعد چند سال زحمت تازه داشت حس میکرد که زندگیش داره یه سر و سامونی میگیره، اون یکیمون شبونه بلیط گرفت که: «باید از اینجا بریم، اینجا دیگه جای ما نیست» و یهو شورشی وار زد زیر همه چی و گفت: «این خونه و این زندگی و این وسایل و هرچی که هست رو همینطور ول میکنیم و جونمون رو برمیداریم میزنیم به چاک! برمیگردیم سرِ زمین پدری همونجا کار میکنیم و یه لقمه نونی در میاریم و به خوشی میخوریم» و بعد اومد پشت سر اون یکیمون که داشت جلو آینه از فرط استیصال گریه میکرد وایستاد و تو چشمای قرمز از گریهش زل زد و گفت: «هرچی باشه از این زندگی نکبتی که تو برامون درست کردی بهتره، توی نفله هیچوقت نفهمیدی از زندگیت چی میخوای، از اول هم نباید میاومدیم تو این خراب شده!» و بعد شروع کرده بود به ساک بستن و فرداش به زور دست اون یکی رو گرفته بود برده بود فرودگاه.
قدیمها ولی همه چیز خوب بود، وقتی هنوز یه نفر بودیم، وقتی هنوز هم رو غافلگیر میکردیم و برای هم هدیه میخریدیم و خوشحالی یکیمون خوشحالی اون یکی بود و ناراحتی این یکیمون ناراحتی اون یکی. هوای هم رو داشتیم حتی اگه یه وقتایی آبمون با هم توی یه جوی نمیرفت، بالاخره با همه تفاوتهامون بلد بودیم چطوری با هم کنار بیایم و زبون هم رو میفهمیدیم. خودمونم نمیدونیم چی شد که یهو همه چی به هم ریخت. گاهی میشه که وقتی تنهایی نشستیم تو خونه و هرکی سرش به کار خودش گرمه یهو یکیمون میپرسه: «یعنی میشه بازم اون قدیما برگرده؟» و اون یکی که خیره میشه به دیوار و سکوت میکنه که: «از خود لعنتیت بپرس!».
چند روز پیش یکیمون -نمیدونم کدوممون- زیر یه پاورقی از یکی از کتابای نویسنده محبوبمون خط کشیده بود که: «در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیدهاند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمیشوند، چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمیتوان آن را به حالت اول برگرداند... هر خوشبختیای همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعهها هرگز تبدیل به خوشبختی نمیشوند؛ حتی شاید شدتشان بیشتر هم بشود یا همانطور ثابت باقی بمانند اما به هرحال از بین نمیروند»